تاوان معلمی (بخش دوم ) رسول بداقی

ساخت وبلاگ

تاوان معلمی / بخش دوم / رسول بداقی

من آنجابا زمزمه هایم،زندگی می کردم .

مامور زندان (کولیوند)بود ...

عاطفه ای حس کردنی ،هم بین ما بود،

محبت ،عشق ومهربانی هم بود،

اما.......

پنهان وخفته و خاموش ....

سرکوب شده،

فقط به خاطرنان،

من این را ازنگاههای زندانبان ،

ازسنگینی دستهای پرازاندوهش،

که برای گشودن در،اورا نفرین می کردند.

دانستم.

سنگینی دستانش فریادمیزد،هموطن،

من هم دلتنگم

چشمانش التماس کنان به فریاد می گفت:

که ای زندانی،

مرا خائن نپندار،

من گروگان لقمه ای نانم،

برای کودکانم..................

تاوان معلمی / خاطرات / رسول بداقی بخش دوم

در زندان اصطلاحات خاصی هست،که فقط زندانیان با سابقه معانی این اصطلاحات را می دانند،برای نمونه " زندانی زیقی " معنای خاص خود را دارد،(یعنی زندانی ای که پرونده اش سبک است،حکم زندانش زیر 5 سال است) وقتی به من خبر دادند که به زیر هشت(افسرنگهبانی) احضار شده ای،فهمیدم ،که مرا به انفرادی خواهند برد.چون خودم نامه ای داده بودم که در اعتصاب غذاهستم.

نزد زندانیان، افرادی که زیاد به زیر هشت (افسرنگهبانی )رفت و آمد دارند،دیگرزندانیان به آنها مشکوک می شوند،و آنهاراطرد وگاه به شدت تنبیه واز سالن اخراج می کنند،زیرا تصور براین است که " آدم فروشی " می کنند(آدم فروش یعنی کسی که اسرار زندانیان را به زندانبان می فروشد،و در قبال آن امتیازی مانند مرخصی،سیگار،گوشی موبایل،سیم کارت یا امتیازات دیگری می گیرد.)هنگامی که من راهی انفرادی بودم،برخی از دوستان توی راهرو صدا زدند :" بداقی کی تورا فروخته تا حالشو بگیریم؟" می دانستم که به خاطراعلام اعتصاب غذا است،رادیوی کوچک یک موج،بطری جای نوشابه برای گرفتن آب،لباس مورد نیاز،مقداری قند برای درست کردن آب قند،دفتر، خودکارویک عدد پتورا روی دوش انداختم ،و راهی انفرادی شدم(کسی که اعلام اعتصاب غذای " تر"کرده است ،برای اینکه چشم ها و کلیه هایش خراب نشود،و قلبش از کار نایستد،باید روزانه یک و نیم لیتر آب ویا آب قند بخورد،برخلاف اعتصاب غذای خشک که فرد اعتصاب کننده نباید هیچ چیزی بخورد،حتی
آب.در اعتصاب غذای تر ،اعتصاب کننده ،بین 60 تا 70 روزبیشتر زنده نخواهدماند،اما در اعتصاب غذای خشک،فقط15 روزمی تواند زنده بماند.)

سالن یک از( بند یک ) که طبقه ی همکف بود،مخصوص زندانیان شروری بود ،که در داخل زندان آدم کشته و یا درزندان درگیری درست کرده اند،سلولهای این سالن انفرادی بود،تمام سلولهای زندان رجایی شهر6 متری هستند،یعنی دو مترعرض وسه مترطول دارند،این زندان در اواخر حکومت پهلوی طراحی شده است ،اما در زمان جمهوری اسلامی در برخی بندهاهر دو سلول را به یک سلول تبدیل کرده اند،ودر هر 12 متر نزدیک به 12تا 14 زندانی نگهداری می شود،درب سلولهای انفرادی دریچه ای به اندازه ی 15 در15 سانتی متردارد،که از آن برای ارتباط با زندانبان،گرفتن غذا و.... استفاده می شود،قفل در و دریچه ی 15 در 15 آن کلا از بیرون بسته و باز می شود.تمام در های زندانهای دنیا قفلش ازبیرون هست،فقط زندانهای انفرادی است که دارای در می باشند،ورودی سلولهای سایر سالنهادرب ندارند،زندانیان حق زدن پرده هم ندارند،در همه ی زندانها (غیراز انفرادی)فقط سالنهادرب دارند،درهمه ی سالنهای زندان رجایی شهرزندانیان در داخل راهروی 40 در3متر آزادانه رفت و آمد می کنند. اما حق بیرون رفتن از سالن راندارند،زیرا در سالن ازبیرون قفل است،مگر برای درمانگاه وبا اجازه ی زنداانبان .یا برای چند ساعت هوا خوری.

سالن 2 از(بند یک )آن زمان مخصوص تهرانی ها وکرجی ها بود، و سالن 3 (ازبند یک) در آن زمان مخصوص کردها و لرها بود،کردها و لرها (سالن 3) با تهرانی ها و کرجی ها(سالن 2)درگیری خونین داشتند،هر کجا باهم روبرو می شدند،بدون هیچ توضیح و پرسش و پاسخی،بزن بزن می کردند،و همدیگر را به قصد مرگ میزدند،گاه با تیزی ،قمه وگاه باشیشه پاره و هرچیزی دم دستشان بود.

گاه اتفاق افتاده بود که به خاطردرگیری درسالنهای 2 و 3 چهل تن زخمی و چند تن کشته شده اند.حتی در سال 88 خبر این درگیری از تلویزیون ج.ا هم پخش شد. البته موضوع دشمن تراشی ها بین (کرد و لرها) با( تهرانی و کرجی ها) به قصدتفرقه و کارعمدی زندانبانها بود.که برای کنترل راحت ترزندانیان ،این کار را می کردند،که با رفتن حاج کاظم و آمدن مردانی رئیس جدید زندان این تنشها بسیار کمرنگ شد.وآشتی ملی اعلام شد.

من کوله بارم را بستم ،با همراهی یکی از ماموران بند 4 زندان راهی انفرادی شدم،مامور بند 4 برگه ی تحویل مرا به امضای رئیس بند 1 رساند و مرا تحویل داد و برگشت،افسرنگهبان بند 1(گودرزی) نامه ی انتقال مرا خواند،وبه من نگاهی انداخت،از من پرسید: لرهستی؟ این راگفت وخنده ی تلخی ازسرناراحتی کرد،ازلهجه اش فهمیدم او هم لر است،وسایلی راکه با خودم آورده بودم،باززرسی کرد،تلاش کرد که مرا از اعتصاب غذا منصرف کند،بسیار ناراحت شد،دلش نیامد وسایل را از من بگیرد،با ناراحتی رو به من کرد و گفت: گرچه خلاف قانون است،که این وسایل را با خودت ببری ،و می دانم ،میایند و آنهارا از تو میگیرند،امابا خودت ببر،به من هم ایراد گرفتند،اشکالی ندارد.
وارد سلول انفرادی شدم،فقط به هدفم می اندیشیدم،(معیشت فرهنگیان،مدارس دولتی،مدارس استاندارد،سالن ورزشی برای دانش آموزان و معلمان،کتابخانه ی مدارس،هنر در مدرسه،مسابقات علمی و ورزشی بین دانش آموزان ،بین معلمان،ورزشگاههای رایگان،گردش علمی برای دانش آموزان و معلمان،بودجه ی آموزش محور،آموزش و پرورشی که محور توسعه باشد.و... )به این می اندیشیدم که آیا مرگ من کمکی به رسیدن به این اهداف خواهد کرد یاخیر؟ اگر اینگونه می شد ،به مرگ خودم راضی بودم،وارد سالن شدم،سالن بوی مرگ می داد،شعله های آتش کینه و عقده وناکامی از درون سلوهای سیاه زبانه می کشیدم.

مامور زندان (کولیوند)بود ...

عاطفه ای حس کردنی ،هم بین ما بود،

محبت ،عشق ومهربانی هم بود،

اما پنهان وخفته،

سرکوب شده،

فقط به خاطر نان،

من این را ازنگاههای زندانبان ،

ازسنگینی دستهای پرازاندوهش،

که برای گشودن در،اورا نفرین می کردند.

دانستم.

سنگینی دستانش فریادمیزد،که من وتو هموطنیم،

چشمانش التماس کنان به فریاد می گفت:

که ای زندانی،

مرا خائن نپندار،

من گروگان لقمه ای نانم،برای کودکانم.

در کنج تاریک زندان با خود اندیشیدم، آیازنده از این دربیرون خواهم رفت ،یامرده؟ اگربمیرم برسر کودکانم چه خواهدآمد؟ مادرم ......! خواهر و خواهرزادهایم....؟برادرزاده هایم...!

این خیالات فقط درهنگام فراموشی آرمانهایم ،به من هجوم می آورد،بسیار زودهم ازخاطرم می گریختت.

من بودم و معلمها و دانش آموزان وامید و آرمانهای ارزشمندی که بهانه ی زندگی ام بودند.بهانه ی مبارزه ام بودند،تربیت سفیدی که امید رادر هیات لبخندی بر لبم، در تنهایی انفرادی مرا زنده نگه می داشت.

من آنجا بازمزمه هایم زندگی می کردم:

تربیت سفید که باشد،مرگ شیرین است.

مرگ را تربیت تعریف خواهدکرد،خوب یا بد!

مرگِ تلخی نیست،

مگر زندگانی تلخی، در پیش چشمان اختاپوس فقراقتصادی وفرهنگی .

زندگی در سایه ی فقر وبی فرهنگی ،هرروز وهر ثانیه لیسیدن مرگ است،به جای زندگی،به نام زندگی !

با اندوه پدری چه باید کرد،که دست خالی وسرافکنده ،به خانه برمی گردد؟نگاه پراز حسرت کودکان ،به دست خالی پدر چه می شود؟راستی در خیال کودکان،گرسنه چه می گذرد؟! راستی سنگ به شکم بستن افسانه است؟ ولی به شرافتم سوگند،دزدانه باچشمان خود دیدم ،مرد بیکار همسایه ی ما،از گرسنگی سنگ به شکم بسته بود،پس چگونه فریاد نزنم؟! به شرافتم سوگند معلم باشرافتی رامی شناختم ،که از 25 هرماه فقط نان خالی بر سفره داشت !ومن برایش گریستم!!

من فریادم را سر خواهم داد،

از شما خفته ای چند،

چه کسی می آید بامن فریاد کند؟

اندیشه وهنر معلم...
ما را در سایت اندیشه وهنر معلم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9rahemoalemd بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1396 ساعت: 5:18