آیینه ها غبارآلود / شعر نادر پورخانی

ساخت وبلاگ

در دیار ما

فصل ها سردست؛

و آیینه ها غبار آلود!

تو ای "گم شده یار"

ای "خوش نشسته " در خیال خویش!

چه خوش تر از" خویش"

در صفحات خاطراتم!...................

در دیار ما

فصل ها سردست؛

و آیینه ها غبار آلود!

***********

تو ای "گم شده یار"

ای "خوش نشسته " در خیال خویش!

چه خوش تر از" خویش"

در صفحات خاطراتم!

و /

محوطه های حیاتم/

با نفس هایم

چه خوش ، نفس می کشی!

و چه خوش تر ،

گلواژه های شعر

می سرایی!

وشیرین

می خندی!

و شیرین تر

باشور

می خوانی !!/

خویشم را

_ حتی _

شعرواره های نانوشته ام را..........!

شیرواژه های پشت خانه نشسته ام را!

تا

در آن شیدایی پرشور آشنایی،

مدام

شانه های عشق

برخیمه ی خیزان و

خیال خیس خویش کشیم؛

خوشی های

دوشین را/

و نیز /

" شدن " های شیرین پیشین را/

و " بودن " های گرم

در سطوح سرد را ، با

"خلوت خالص؛

و خلوص خالی را "

" همو " که خاطره های خطیر را

آبستن کرد......!

در امتداد بسترخیس؛

رویش" تن ها" در زایش تنهایی !

و "پیمان " مقدس!

در پی ما ؛ نابسته!

و محکم تر

ز هزار هزار

عهدستبر و سنگین بسته!!......./

به استوار نشسته ؛

در دفتر ناکجا آبادی که

از خرابی

بسیار آباد بود؛ آبادی هایش !....

و محله هایش هم

"عادت " ها ایمان نداشتند!

و "مومن"ها، بازی تکرار هم.......!

اما وجدان ها

_ عطرخوش " انس" انسان داشت_

آسمانی بود؛ صاف

چون آیینه ها.. !!

گلبرگها، گواه؛ و شکوفه ها، شاهد!!

دریغا!! نگاه ها

غبار آلود!!

مولود گرم گفتار ، نهان بود!.....

بزک کرده رفتار ، عیان!....

بناچار!!

کردارها ، در بازیچه ی عادات، غوطه ور.....!!

*********

کنون !

شایدسخت ست؛ که

بگویم :

سال هاست؛

پاورچین پاورچین

به خانه ی خیالم

" تن نازانه"

با چه نازی

گیسو به شانه

می آیی ؟!

یک" نفس "

می مانی؟!

و با غم نشسته در چهره

با چه نگاهی می روی؟!/

و در غایب حاضر!

_ با خیز خیال_ قیام می کنی!

دست چشم می تکانی؛ که

زود می آیم!

" در " چشمانت را

قبل از آنکه ببندی

می آیم؟!

همین الان هم

نرفته؛

تو میدانی؛

که آمده ام!

و در چشم دلت

چه عریان نشسته ام !

که کس را توان دیدنی نیست !

فقط تو زمزمه هایم را

چه گرم

با "گوش لمس "

می شنوی؟!/

که اوج نزدیک ست!/

و موج را

از رخسارشرم

چه گرم پنهان می کنی!؟/

که نیامده؛ آمده ام؟!/

******************

بس کن!/ ز " من و ما" سخن هذیان را!

" چراغ خانه خاموش ست!!

و مرا توان بیش" گفتن " نیست!/

و نیز!

فصل ها، سرد ست؛

و محیط ها ، یخ زده!!

" آیینه " ها ،

مه گرفته ؛ و غبار آلود.....!!

اما خوب

می دانم:

تو همه ی نگفته هایم را

گفتنی تر ؛ از

" من و ما "

خوب می دانی!....../

لاجرم!

در تمامی نفس هایم

"سواره "

می آیی.....!!!! /

و مرا هم

خیالی خوش ست!!

یقین دارم!/

و می دانم .......

که می داند!!!/

و می آید.../

ز ان سمتی

زمستان می رود، /

آن پس!

زپیشم، این بهار آشنا آید.......؟!!!!

اندیشه وهنر معلم...
ما را در سایت اندیشه وهنر معلم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9rahemoalemd بازدید : 155 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1396 ساعت: 5:18