در دیار ما
فصل ها سردست؛
و آیینه ها غبار آلود!
تو ای "گم شده یار"
ای "خوش نشسته " در خیال خویش!
چه خوش تر از" خویش"
در صفحات خاطراتم!...................
در دیار ما
فصل ها سردست؛
و آیینه ها غبار آلود!
***********
تو ای "گم شده یار"
ای "خوش نشسته " در خیال خویش!
چه خوش تر از" خویش"
در صفحات خاطراتم!
و /
محوطه های حیاتم/
با نفس هایم
چه خوش ، نفس می کشی!
و چه خوش تر ،
گلواژه های شعر
می سرایی!
وشیرین
می خندی!
و شیرین تر
باشور
می خوانی !!/
خویشم را
_ حتی _
شعرواره های نانوشته ام را..........!
شیرواژه های پشت خانه نشسته ام را!
تا
در آن شیدایی پرشور آشنایی،
مدام
شانه های عشق
برخیمه ی خیزان و
خیال خیس خویش کشیم؛
خوشی های
دوشین را/
و نیز /
" شدن " های شیرین پیشین را/
و " بودن " های گرم
در سطوح سرد را ، با
"خلوت خالص؛
و خلوص خالی را "
" همو " که خاطره های خطیر را
آبستن کرد......!
در امتداد بسترخیس؛
رویش" تن ها" در زایش تنهایی !
و "پیمان " مقدس!
در پی ما ؛ نابسته!
و محکم تر
ز هزار هزار
عهدستبر و سنگین بسته!!......./
به استوار نشسته ؛
در دفتر ناکجا آبادی که
از خرابی
بسیار آباد بود؛ آبادی هایش !....
و محله هایش هم
"عادت " ها ایمان نداشتند!
و "مومن"ها، بازی تکرار هم.......!
اما وجدان ها
_ عطرخوش " انس" انسان داشت_
آسمانی بود؛ صاف
چون آیینه ها.. !!
گلبرگها، گواه؛ و شکوفه ها، شاهد!!
دریغا!! نگاه ها
غبار آلود!!
مولود گرم گفتار ، نهان بود!.....
بزک کرده رفتار ، عیان!....
بناچار!!
کردارها ، در بازیچه ی عادات، غوطه ور.....!!
*********
کنون !
شایدسخت ست؛ که
بگویم :
سال هاست؛
پاورچین پاورچین
به خانه ی خیالم
" تن نازانه"
با چه نازی
گیسو به شانه
می آیی ؟!
یک" نفس "
می مانی؟!
و با غم نشسته در چهره
با چه نگاهی می روی؟!/
و در غایب حاضر!
_ با خیز خیال_ قیام می کنی!
دست چشم می تکانی؛ که
زود می آیم!
" در " چشمانت را
قبل از آنکه ببندی
می آیم؟!
همین الان هم
نرفته؛
تو میدانی؛
که آمده ام!
و در چشم دلت
چه عریان نشسته ام !
که کس را توان دیدنی نیست !
فقط تو زمزمه هایم را
چه گرم
با "گوش لمس "
می شنوی؟!/
که اوج نزدیک ست!/
و موج را
از رخسارشرم
چه گرم پنهان می کنی!؟/
که نیامده؛ آمده ام؟!/
******************
بس کن!/ ز " من و ما" سخن هذیان را!
" چراغ خانه خاموش ست!!
و مرا توان بیش" گفتن " نیست!/
و نیز!
فصل ها، سرد ست؛
و محیط ها ، یخ زده!!
" آیینه " ها ،
مه گرفته ؛ و غبار آلود.....!!
اما خوب
می دانم:
تو همه ی نگفته هایم را
گفتنی تر ؛ از
" من و ما "
خوب می دانی!....../
لاجرم!
در تمامی نفس هایم
"سواره "
می آیی.....!!!! /
و مرا هم
خیالی خوش ست!!
یقین دارم!/
و می دانم .......
که می داند!!!/
و می آید.../
ز ان سمتی
زمستان می رود، /
آن پس!
زپیشم، این بهار آشنا آید.......؟!!!!
اندیشه وهنر معلم...
ما را در سایت اندیشه وهنر معلم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9rahemoalemd بازدید : 155 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1396 ساعت: 5:18