داستانی واقعی از جنگ '

ساخت وبلاگ

نویسنده : فریده قربانی

داستانی واقعی از جنگ '

" زرشک "

آسمان تاریک است وخرمشهر تاریکترازهمیشه ی تاریخ.منورهای رنگارنگ،تنهاستارگان آسمان هستند که از زمین به سوی بیکرانگی راهی میشوند.

امشب نوبت نگهبانی او درسنگر شهری است که سرسختانه،در نبردی نابرابر،درمقابل سقوط خود بدست آنان،مقاومت کرده است.

سوزش عمیقی درگردن وفشار لوله ی سلاحی را درکمرش احساس می کند،تمام وجودش پراز ترس و وحشت می شود.صدایی محکم ولی آهسته می گوید:رو...رو..

دستانش از پشت بسته می شود.بی اختیارهمراه صدا حرکت می کند.فرماندهانشان،آنان را مطمئن کرده بودند که ایرانیهااگر پشت گوششان را دیدند،خرمشهر راهم به عنوان شهر خود خواهند دید.

داستانی واقعی از جنگ '

"زرشک"

آسمان تاریک است وخرمشهر تاریکترازهمیشه ی تاریخ.منورهای رنگارنگ،تنهاستارگان آسمان هستند که از زمین به سوی بیکرانگی راهی میشوند.

امشب نوبت نگهبانی او درسنگر شهری است که سرسختانه،در نبردی نابرابر،درمقابل سقوط خود بدست آنان،مقاومت کرده است.

سوزش عمیقی درگردن وفشار لوله ی سلاحی را درکمرش احساس می کند،تمام وجودش پراز ترس و وحشت می شود.صدایی محکم ولی آهسته می گوید:رو...رو..

دستانش از پشت بسته می شود.بی اختیارهمراه صدا حرکت می کند.فرماندهانشان،آنان را مطمئن کرده بودند که ایرانیهااگر پشت گوششان را دیدند،خرمشهر راهم به عنوان شهر خود خواهند دید.

وارد سنگربزرگی میشود،تعداد زیادی از سربازان عراقی آنجا هستند.کنار بقیه نشانده میشود.

رزمنده ی عرب ایرانی رو به آنها می کند:

شما درخرمشهرما چه می کنید؟

سکوتی همراه باترس،جمع عراقی هارا فرامیگیرد.همان سرباز بامن ومن میگوید:والله هیچی...فقط زرشک پاک میکردیم...

_ زرشک؟مگه تو آشپزخونه کارمیکردین؟

بالحنی ملتمسانه پاسخ می دهد:

نه برادر..آخه فرماندهان هر روز دستور میدادن،روی دیوارهای شهر نوشته بشه محمره مال ماست...باوجودیکه همه جا به شدت کنترل میشد،نمیدونم چطور ایرانیها شبونه

میومدن اونا رو خط می زدن،زیرش مینوشتند:زرشک...ما یه گروهان بودیم که مامور پاک کردن زرشکا بودیم...

فرخنده_قربانی_مقدم

اندیشه وهنر معلم...
ما را در سایت اندیشه وهنر معلم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9rahemoalemd بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1396 ساعت: 5:18