رنگ خاکستری شهر من

ساخت وبلاگ

نسرین بهمن پور / کرج

رنگ خاکستری شهر من !

آیا ترس وفقدان احساس در آنها موج می زند که آسمانش هم در خشندگیش را از دست داده .

اصلا خصوصیت خاکستری ها بی تفاوتی است ، عدم مشارکت ، سستی وتنبلی وانزواست . وهر کس از کنار هم نوعش می گذردو انگار هم شعوری نمی یابد . خواه زن ، مرد ، کودک ، کودک کار ودست فروشی تنها یا مردمی عجول برای رسیدن به محل کار با دستمزدی هرچند ناچیز.
آیا ما اسرار آمیز شده ایم ودر دل این رنگ گسترده شده ایم . شاید به دنبال انتقام از خودیم یا شاید فرار از تمام واقعیت هایی که عاملش بودیم ولی اکنون ناتوان در تقابل با آن ،این من ،این خود، من خودی که تیرگی درونش اجازه دوست داشتن وزیبایی را نمی دهد اگر هم بدهد از سر نیاز است . یا شاید ما مردمانی هستیم که دوست داریم زیرک ودست نیافتنی باشیم . تا نشان دهیم زیبای ها برایمان مفهومی ندارد .


شهرِخاکستری من
از خواب بر می خیزم ونگاهی به گذر زندگیم در آینه خیال می اندازم باید برای بقا رفت ورفت . تن پوش سرا پا مشکیم را می پوشم وکفشهای سیاهم رو به پا می کنم و نا خود آگاه راه همیشگی را برحسب عادت طی می کنم چشمهایم را چند بار بازو بسته می کنم تا دنیای پیرامونم را کنکاش کنم تاواکاوی لبخندی از سر رضایت خاطر بیابم احساس می کنم هاله ای تیره بین من و آنان، نگاهم را سخت کرده. شاید چشمهایم را باید جوردیگری به روی نگاه ها بلغزانم تا بتوانم دور دست های خیابان های شهرم را ببینم همه چیز خاکستریست ،تیرگی که آسمان شهر هم دارد .فریاد می زند در پس من نا گفته های مدفون شده ایست که با رنگ های شهرم هماهنگند نمی دانم شاید درونم هم دلش می خواهد اینگونه ببیند نا گاه چیزی در درونم فرو می ریزد دلش هوای نفس کشیدن در کوه های دوران کودکیم می کندتا رقص کنان از سر بی خبری شادی کنم وفریاد بزنم وبودن خودم را احساس کنم کوه هایی رو که بارها با پدرم نقشه فتح آن را داشتم. بنظر خیلی دست نیا فتی شده ویا شاید محو ونا پدید نفسم می گیرد وضربان قلبم به شمارش چه اتفاقی افتاده دم وبازدم را می شمار م تا شاید حس بهتری رو تجربه کنم . نه همه چیز خاکستریست آدم ها ، ماشین ها ، دوستان ، عشق، مهربانی، فداکاری ، دوستت دارم ها همه با آسمان شهرم یکی شده اند .
آیا ترس وفقدان احساس در آنها موج می زند که آسمانش هم در خشندگیش را از دست داده .
اصلا خصوصیت خاکستری ها بی تفاوتی است ، عدم مشارکت ، سستی وتنبلی وانزواست . وهر کس از کنار هم نوعش می گذردو انگار هم شعوری نمی یابد . خواه زن ، مرد ، کودک ، کودک کار ودست فروشی تنها یا مردمی عجول برای رسیدن به محل کار با دستمزدی هرچند ناچیز.
آیا ما اسرار آمیز شده ایم ودر دل این رنگ گسترده شده ایم . شاید به دنبال انتقام از خودیم یا شاید فرار از تمام واقعیت هایی که عاملش بودیم ولی اکنون ناتوان در تقابل با آن ،این من ،این خود، من خودی که تیرگی درونش اجازه دوست داشتن وزیبایی را نمی دهد اگر هم بدهد از سر نیاز است . یا شاید ما مردمانی هستیم که دوست داریم زیرک ودست نیافتنی باشیم . تا نشان دهیم زیبای ها برایمان مفهومی ندارد .
راستی فقر ، قضاوت ، کلام محبوس در گلو ، نا امیدی ، نیاز ...همه اینها چه رنگیند ؟ شاید خاکستری همه چیز سیاه وسفیدند فقر وثروت عشق ونفرت آیا ترکیب این دو رنگ ما رامدهوش خودش کرده یا چیزی جز ترکیب این دو رنگ نیست. پس مامردمِ سایه ها هستیم وخود نمی دانیم ودر محبسی از باورها و نباید ها وباید ها گرفتاریم وشاید از بس گفته اند این رنگ ،رنگ قدرت است واقتدار . مارا را عاشق اقتدار گرایان کرده واقتدارِ آنها ما را مبهوت ومدهوش کرده . ونگاهمان را تیره . نکند من هم که غرق در درون خود م ونگاهم غمگین وافسرده چنینم؟ ولی نه انگار همه من هستند . حال که چشمهایم را دوباره باز و بسته می کنم دیگه رنگی نمی بینم آیا در دنیای سیاه ها وسفید ها ما گیر کرده ایم وشده ایم نمایی از تنبلی ورخوت وبی تفاوتی ویا شاید سالهاست به دام آن افتاده ایم ونمی دانیم . دلم رنگ می خواهد . قرمز، آبی، سبز ، ارغوانی وصورتی دل انگیز درونم هوای زندگی کرده،
می خواهم از جسمِ نگاه خاکستریم بیرون بزنم خودم ،خودِوجودیم رو رنگین می خواهم .
دوست دارم بر سر مردمان وکودکان ونوجوانان کشورم رنگِ زیبای عشق وزندگی بپاشم ، وآسمانش رو آبی زندگی کنم ودخترکان شوخ چشم را با نگاهی درخشان عار ی از حسرت رنگ ببینم وپسر کان بازیگوش رو هم چون سرو های ایستاده عاری از خمیدگی روز گار ببینم چون من یک هم وطنم ، هم نوعم ، زنم ،من مادرم من یک معلمم، احساس من دوست داشتن است، چرا که درونم به من نهیب می زند تمام خاکستری های شهرم را با رنگِ محبت واعتمادی دوباره بهم یکی کنم تا که هر چه از پس مانده های تیرگیست خودش محو وناپدید شود .به تمام عزیزانم یاد خواهم داد عاشقانه خودشان را دوست داشته باشند. نیازشان ، امیدشان ، حتی محدودیت هایشان را ،چون آنان انسان هستند .
دوباره از جسم وباور خاکستری خود بیرون خواهیم آمد . خنثی بودن وبی تفاوتی از سیرت ما پاک خواهد شد . چون ما بارنگ می مانیم وبدون آن بی جان می شویم . من معلم هستم به فرزندان شهرم یاد خواهم داد تیرگی وخاکستری های ذهنش را جارو کند ، وگل های رنگارنگ عشق ومحبت به هم نوع ، موثر بودن وفکور بودن ِبدون جهل را جایگزین کند .
این بار چشم هایم را طور دیگری می شویم تا دوباره نگاه نوعی را تجربه کنم . برقی از چشمانم می گذرد ، چرا که حالا دوستانی دارم که مانند من دلباخته رنگند .
رنگ زندگی ، رنگ هستی ، رنگ همکاری ، رنگ جسارت وشجاعت چون آن ها هم دیگر خسته از این همه درون وبیرون خاکستری ها هستند . باز دلم رنگ دوست می خواهد .
نسرین بهمن پور- معلم 95/12/25
اندیشه وهنر معلم...
ما را در سایت اندیشه وهنر معلم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9rahemoalemd بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1396 ساعت: 5:18