ازتیزهوشی تاباربری / سعید حق پرست / بجنورد

ساخت وبلاگ

در سال۷۱ -۷۲در روستای قریکانلو از توابع بجنورد خدمت می کردم؛ دانش آموز کلاس سومی داشتم، بنام داوری پسرکی که با چشمان درشت و جثه کوچک ،همواره برصورت معصوم خود طرحی از یک لبخند داشت،داوری بسیار باهوش و با استعدادبود .دریکی از روزهادر کلاس مشغول تدریس بودم، کلاسی که مصطفی در آن تحصیل می کرد،ورزش داشتند، پرسشی از درس علوم از بچه های کلاس داشتم،اما هیچکس نتوانست پاسخ درستی بدهد،کسی پاسخگو نبود،صدایی از پشت پنجره از من اجازه خواست تا پاسخ را بگوید،سرم را به سمت صدا برگرداندم، مصطفی را دیدم ، از من اجازه می خواست که به پرسش ، پاسخ دهد،لبخند مرا که دید فرصت حرف زدن نداد،به درستی پاسخ را گفت.............

از تیز هوشی تا باربری ! نویسنده : سعید حق پرست

در سال ۷۱ -۷۲ در روستای قریکانلو از توابع بجنورد خدمت می کردم؛ دانش آموز کلاس سومی داشتم، بنام داوری پسرکی که با چشمان درشت و جثه کوچک ،همواره بر صورت معصوم خود طرحی از یک لبخند داشت،داوری بسیار باهوش و با استعدادبود .دریکی از روزها در کلاس مشغول تدریس بودم، کلاسی که داوری در آن تحصیل می کرد،ورزش داشتند، پرسشی از درس علوم از بچه های کلاس داشتم،اما هیچکس نتوانست پاسخ درستی بدهد،کسی پاسخگو نبود،صدایی از پشت پنجره از من اجازه خواست تا پاسخ را بگوید،سرم را به سمت صدا برگرداندم، مصطفی را دیدم ، از من اجازه می خواست که به پرسش ، پاسخ دهد،لبخند مرا که دید فرصت حرف زدن نداد،و به درستی پاسخ را گفت.

از آنجایی که در روستا بیتوته می کردم(شب رادر روستا می ماندم) و بامردم روستا معاشرت داشتم، روزی به پدر داوری گفتم این بچه آینده ی درخشانی دارد ،شده فرش زیر پایت را بفروش و بگذار درس بخواند، تا افتخاری شود، برای تو و روستا؛پدرداوری گفت برادر بزرگش که الان سربازه زمان مدرسه اون هم معلمها هم همینو میگفتند، حالا از سربازی بیاد کار کنه کمک خرجمان شود اینرا می گذارم درس بخواند.

قصه را تا اینجا داشته باشید.در یکی از روزها که ما سرگرم تدریس بودیم، ناگهان آمبولانس حمل جنازه ای آمد پشت مدرسه ایستاد، زیرا ورودی روستا همین مدرسه بود، راننده پشت فرمان ، شخصی با دفتر و دستک از آمبولانس پیاده شد، شورای روستا را جمع کرد، تا جنازه را تحویل بگیرند(ازبد حادثه جنازه ی برادر بزرگتر داوری بود،که در غرب کشور سرباز بود)پدر مصطفی را آوردند، تابوتی بر زمین و حیرت پدر که توان سخن گفتن ازکف داده بود.

دراینجا بنده به حکم وظیفه ی انسانی،لازم دیدم،دخالت کنم، روبه فرد تحویل دهنده پرسیدم: کجای دنیا پیکر سرباز وطن را چنین به خانواده اش تحویل میدهند؟

علت فوت چه بوده و چرا هیچ مقام نظامی همراه شما نیست و چرا چنین بی مقدمه ؟

او گفت همراه تعدادی سربازدر کنار رودخانه نزدیک محل خدمت مشغول شنا و ماهیگیری بوده است ،که یکی از سربازها نارنجکی به رودخانه انداخته تا با موج آن ماهی شکار کند، و این سرباز کشته شده .

گفتم داستان خنده داریست، سربازداخل پاسگاه و پادگان آنقدر آزاد نیست ،که برود شنا و وبا خودش نارنجک همراه ببرد! این داستان کلی حرف و حدیث دارد.

جنازه را تحویل نگیرید و به هنگ ژاندارمری برگردانید تا علت حادثه مشخص شود، و لااقل با تشریفات و احترام پیکر سرباز تحویل شود،مامور در گوشی و آهسته به من گفت تنت می خارد و دنبال دردسرهستی!

گفتم : اتفاقا من خود دردسرم .

خلاصه با تحریک مردم و شوراکه جنازه روی زمین بماند معصیت دارد و بلند بگو لا اله و..... ....

خرافات و غلیان مذهبی فایق گشت و سرباز را یکراست بردند برای دفن (امان از جهل امان از تعصب خشک)

تنها چیزی که به یکی از بزرگان شورا گفتم این بود که خوب تمام بدن جسد را نگاه کن که بعدا گفت ازبالای قفسه سینه تا پایین ناحیه شکم بخیه زده بودند.

بالاخره در سال ۷۸-۷۹ در مدرسه شهید باهنر بجنورد خدمت می کردم در یکی از کلاسهای اول راهنمایی دانش آموزی را دیدم که لبخند میزد،ناخودآگاه به یاد لبخندهای دانش آموز روستای قریکانلو افتادم،نامش را پرسیدم ،گفت داوری هستم،معلوم شد که او هم برادر همان داوری روستای قریکانلو است،سراغ برادرش را گرفتم،آری اکنون برای یافتن لقمه ای نان مجبور شده اند حاشیه نشین شهر شوند.پدرش برای کارگری به تهران رفته و روستا و کشاورزی را هم رها کرده بود.

با هیجان پرسیدم از برادرتیزهوش ات چه خبر؟ چکار کرد؟ بکجا رسید ؟

گفت: برادرم الان در تهران است.

ته دلم خوشحال شدم گفتم حتما در دانشگاه بنامی مشغول تحصیل شده، بعد پرسیدم خوب به چه کاری مشغوله؟

گفت در یک شرکت باربری با پدرم کارگری می کند.

تمام رویاهایم فرو ریخت!

(امان از فقر)

حالا هر کامیون باربری که اثاث منزل جابجا میکند، و جوان نحیفی که یک تنه یخچال ساید بای ساید من و تو را بر دوشش از پلکان مجتمعها بالا میبرد

فکر میکنم مصطفای من است شاگرد تیزهوش و نخبه قدیمی من !

نفرین بر جهل! نفرین برفقر!

سعید حق پرست

اندیشه وهنر معلم...
ما را در سایت اندیشه وهنر معلم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9rahemoalemd بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1396 ساعت: 5:18